آکاردئون

بهش گفتم: باید از این مسیر رد بشیم؛ شاید این آخرین شانسمون باشه. سرشو برگردوند طرف من و یواش گفت: باشه بریم. درک نمی‌کردم چرا داره یواش حرف می‌زنه. اونم وقتی هیچکس جز ما تا کیلومترها وجود خارجی نداشت. همین حرکت‌هاش دیوونه‌ام می‌کرد. سوار ماشین شدیم. روبه‌رو تا چشم کار می‌کرد تاریکی بود. هوا خیلی سرد بود. باد شدید بخاری ماشین، هوای گرم رو روی صورت و گردنمون رها می‌کرد. بوی گوگرد و گرد و غبار آدم رو خفه می‌کرد. نمی‌تونستیم شیشه های ماشین رو بدیم پایین. توی ماشین هم هوا کم بود. سعی می‌کردم کمتر نفس بکشم، تا اون بتونه نفس های عمیق تری بکشه.

از نفس های تند و عمیقش فهمیدم که ترس تمام وجودشو گرفته. موهای طلاییش حتی توی تاریکی هم برق می‌زد. دقیقا شبیه تابلوهای دوران باروک اروپا بود. انگار یکی از اون دخترهای توی تابلو ها اومده بیرون و الان کنارم نشسته. نمی‌دونستم اینکه دستمو محکم گرفته از روی علاقه‌ای که به من پیدا کرده یا اون ترس لعنتی. یعنی می‌شد حدس زد. اما همین تردید کوچیک هم دلگرمم می‌کرد.

داشتیم از یه مسیر خاکی رد می‌شدیم. مسیر مشخصی نبود. فقط می‌دونستم که باید به اون نورهایی که توی دل تاریکی داشتند برق می‌زدند برسیم. اونجا شهر کوچیکی بود که تازه آزاد شده بود. پشت اون نورهای کوچیک می شد نورهای عظیم درگیری رو دید. نور مسلسل ها و خمپاره هایی که توی هوا مثل شب تاب های بزرگ تاب می‌خوردند. پشت سرمون صدای انفجار های بزرگ و زوزه ی باد مثل موج های بزرگ اقیانوس داشتند مارو توی خودشون غرق می‌کردند.

سرش رو برگردوند و با چشم های بزرگش به من خیره شد. نگاهم رو دزدیدم. نمی‌تونستم به چشم هاش نگاه کنم. می‌ترسیدم. تا دیروز از مرگ هیچ ابایی نداشتم. حتی همین چند وقت پیش خودم رو جلوی دشمن سپر کردم تا بقیه بتونن زخمی ها رو از وسط درگیری جمع کنند. تنها یه چیزی رو خوب فهمیده بودم و اونم این بود که وقتی چیزی برای از دست دادن نداشته باشی، مرگ یا زندگی! چه فرقی می کنه؟! اما یک حس، فقط یک حس لعنتی باعث شده بود ترس مثل خوره تمام وجودمو بگیره.

با همون صدای آروم و لرزونش گفت:

–  یعنی بعد از مرگ قراره چه اتفاقی برامون بیافته؟

برامون! چقدر دلگرم کننده. داشتیم توی تاریکی به سمت مرگ می‌رفتیم و یک کلمه، فقط یک کلمه چقدر می‌تونست به زندگی امیدوارم کنه. حسی که داشتم عجیب بود؛ مثل پروانه ای که تازه از پیله دراومده باشه. گفتم:

-تا حالا توی خواب احساس کردی که دیگه قرار نیست بیدار بشی؟

سرش رو به علامت منفی تکون داد.

-این حس همیشه با من بوده. داری خواب می‌بینی و یک لحظه احساس می کنی، دیگه هیچوقت، قرار نیست از این تاریکی عبور کنی و بیدار بشی. اما چند ثانیه بعد چشماتو باز می‌کنی. بدنت کرخت و بی حسه. دست هاتو نمی‌تونی تکون بدی. مرگ هم دقیقا برای من همین حسه. یک لحظه احساس می‌کنی اسیر تاریکی شدی اما چند ثانیه بعد چشماتو باز می‌کنی و می‌بینی وارد یک دنیای جدید شدی.

با یه تبسم کوچیک جوابمو داد. هرچی بیشتر جلو می‌رفتیم صدای درگیری ها نزدیک تر می‌شد. با سرم به اسلحه ای که روی صندلی عقب بود اشاره کردم و گفتم:

– اسلحه ی خوبیه. تا حالا چندبار از مخمصه نجاتم داده.

احساس کردم کمی دلگرم تر شد. بعد همونطور که دستم رو گرفته بود کامل به صندلی تکیه داد و چشم هاشو بست. با اینکه کنترل ماشین با یک دست سخت بود اما، به زحمتش می ارزید. احساس کردم که خوابش گرفته. نفس هاش آروم تر شده. چشم های منم یواش یواش داشت گرم می شد.

به رو به  رو خیره شده بودم و به فردا فکر می کردم. فردایی که قرار بود ما رو وارد دنیای دیگه ای کنه. شاید فردا همون مرگ بود. چشم هام رو به زور باز نگه داشته بودم. به خودم می گفتم:

– باید بیدار باشی. باید بیدار باشی و فردا رو با چشم های خودت ببینی.

تو یه حالی بین خواب و بیداری، صورت مادرم رو توی تاریکی دیدم. به چشمام زل زده بود و لبخند می زد. نمی دونستم الان کجاست! شاید مرده بود، شاید هم بین آواره ها بود هنوز. داشتم ساحلی رو می دیدم که همیشه تابستونا با مادر و خواهرم می رفتیم. توی ساحل آکاردئونی که از پدرم به یادگار مونده بود رو می نواختم؛ با اینکه هیچوقت نتونستم آکاردئون یاد بگیرم. دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم. چشمام سیاهی رفت و همه جا تاریک شد.

یواش یواش گرمای عجیبی روی چشمام احساس کردم. سعی کردم به زور بازشون کنم. نور خیره ای از روبه رو درست جلوی صورتم بود. کمی چشم هامو مالیدم. اون هنوز کنارم خوابیده بود. هنوز دستاش توی دستام بود. داشتم تلاش می کردم بفهمم الان کجاییم؟! بعد از یه شب سرد و تاریک، گرمای نور خورشید بدنم رو کرخت کرده بود. نمی تونستم از جام تکون بخورم. کمی پنجره ی ماشین رو دادم پایین. بوی آتیش تازه و صدای پرنده ها و زنبورها، اولین چیزهایی بود که تونستم حسشون کنم. لحظه ای به آسمون نگاه کردم؛ آبی آبی بود. خورشید داشت روی بدن های بی حسمون می تابید و داشتیم یواش یواش جون می گرفتیم. از دور صدای گوسفندها رو می شنیدم. گله ای داشت از کنارمون رد می شد. بعد از اینکه چشمام به نور خیره عادت کرد، تونستم خونه های گلی کوچیک رو کمی جلوتر ببینم. کمی اون طرف تر می شد رنگ سبز و طلایی باغ های بزرگی که زیر نور خورشید می درخشیدند رو دید.

کم کم اون هم چشم هاش رو باز کرد و شروع کرد به زمزمه کردن جمله های نامفهومی که قبلا نشنیده بودم. زل زدم به موهای طلاییش. بدنم هنوز کرخت و بی حس بود. نمی تونستم از جام تکون بخورم. داشتم به این فکر می کردم، چقدر دلم می خواست آکاردئون یاد بگیرم!

بیان دیدگاه